آدم فضایی

ساخت وبلاگ
  به چشمانش نگاه کردم. یک رنگ خاصی داشت،بنفش. چشمان درشت و گود افتاده ای که غم پنهانی درونش بود. با گوش های دراز و قد بلند. پوست تنش سبز بود. یک تن خیلی لاغر داشت،موهایش بلند بود تاکف پا! اولین آدم فضایی بود که می دیدم موی بلند دارد. به سفینه نگاه کردم،هر قسمتش پر از دستگاه و کلید بود. یک صفحه لمسی بزرگ بود که تمام ستاره های  دنباله دار در آن نمایان بود. سفینه شاید به اندازه کل شهر ما بود! دوباره به او نگاه کردم حتی نمیدانستم اسمش چیست. اصلا چجوری من سر از اینجا در آوردم؟ناگهان با صدای بلند و خش داری گفت:مگر همین را نمیخواستی؟دوست نداشتی روزی ما را ببینی؟مگر خودت ما را خلق نکردی؟پس چرا با چشمان گرد و رنگ پریده نگاهم میکنی؟

ترسیدم بگویم زیرا ترسناکی.نمیدانستم چه بکنم؟از طرفی خوشحال بودم از طرفی میترسیدم! گفتم:من اینجا چه میکنم؟تو که هستی؟همان کسی که آرزوی دیدنش را داشتم و شخصیت داستان هایم بودی؟تو اِرنالد هستی؟

خندید.دندان هایش تیز و هولناک بود. گفت:بالاخره حرف زدی؟آری من رییس این سفینه و رییس تمام آدم فضایی ها هستم. تو مرا با نوشته هایت خلق کردی و اکنون من به تو و کتاب و قلمت نیازمندم. به کمک من احتیاج داشتند؟خواستم سوالم را بلند بگویم که پیش دستی کرد و گفت:باید پیغامم را جوری بهت می رساندم.اما الان باید از اینجا بروی "سالوادور" نباید تو را اینجا ببیند. به حرف هایم خوب فکر کن اگر خواستی دوباره به اینجا بیایی سه بار بگو:"اجازه میخواهم اِرنالد". آن گاه می توانی مرا ببینی. اما فوراً از اینجا دور شو. 

و با یک اشاره انگار من پرت شدم و دیدم در اتاق خودم هستم. به سمت کتاب رفتم باید مشکل اصلی را پیدا میکردم. 

کپی با ذکر منبع. 


برچسب‌ها: انشا, آدم فضایی, نهم, ادبیات, قلم تئاتر یادگاری...
ما را در سایت تئاتر یادگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honar2u بازدید : 71 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 17:38