ترسیدم بگویم زیرا ترسناکی.نمیدانستم چه بکنم؟از طرفی خوشحال بودم از طرفی میترسیدم! گفتم:من اینجا چه میکنم؟تو که هستی؟همان کسی که آرزوی دیدنش را داشتم و شخصیت داستان هایم بودی؟تو اِرنالد هستی؟
خندید.دندان هایش تیز و هولناک بود. گفت:بالاخره حرف زدی؟آری من رییس این سفینه و رییس تمام آدم فضایی ها هستم. تو مرا با نوشته هایت خلق کردی و اکنون من به تو و کتاب و قلمت نیازمندم. به کمک من احتیاج داشتند؟خواستم سوالم را بلند بگویم که پیش دستی کرد و گفت:باید پیغامم را جوری بهت می رساندم.اما الان باید از اینجا بروی "سالوادور" نباید تو را اینجا ببیند. به حرف هایم خوب فکر کن اگر خواستی دوباره به اینجا بیایی سه بار بگو:"اجازه میخواهم اِرنالد". آن گاه می توانی مرا ببینی. اما فوراً از اینجا دور شو.
و با یک اشاره انگار من پرت شدم و دیدم در اتاق خودم هستم. به سمت کتاب رفتم باید مشکل اصلی را پیدا میکردم.
کپی با ذکر منبع.
برچسب : نویسنده : honar2u بازدید : 71